ان لحظه...
نوشته شده توسط : sina

لحظه اي بود كه هيچوقت از يادم نميرفت روبروم نشسته بود هيچي نميتونستم بگم مثل اينكه گلومو فشار ميدن دستاش تو دستم بود خيلي احساس خوبس داشتم ولي نميتونستم يك كلمه بگم تو اون لحظه چي ميگذشت در ان لحظه چه اتفاقي ميخواست بيوفته.ايا به من ميگفت دوستت دارام ايا من به او ميگفتم دوستت دارام.در همان لحظه به من گفت...... يك موج اميد در من شروع به خروش كرد و من در جواب گفتم......انگاه يوسه اي از لبانم گذاشت و گفت... هيچ باور نميكردم كه ان اتفاق افتاده!ولي اتفاق افتاده بود و زندگي تازه به من بخشيد اري من در ان لحظه معني عشق را  درك كردم.





:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: